من یک خبرنگارم با کلی دغدغه ... |
||
سه شنبه 93 فروردین 26 :: 12:40 صبح :: نویسنده : اعظم وثوقی
چهارشنبه 92 بهمن 9 :: 11:15 عصر :: نویسنده : اعظم وثوقی
خواستم بنویسم بزرگوار این که با بولدزر از روی یکی رد میشی و بعد عذر خواهی می کنی فایده ای نداره ترسیدم باز عصبانی بشه دعوا شه خواستم بگم عذرخواهی شما رو نمی پذیرم دیدم باز دعوا میشه خواستم بگم ... خواستم بگم اینقدر منو تحقیر نکنید دیدم باز دعوا میشه خواستم بگم دلم شکست از برخورداتون دیدم باز دعوا میشه هی خواستم و خواستم ... ولی هر چی نگاه کردم دیدم انگار نباید هیچی بخوام انگار باید سکوت کنم و حس کردم که مظلومیت حس غریبیه ! اخه داشتم حسش می کردم ....
موضوع مطلب : خط خطی های روزنگار یکشنبه 92 مهر 28 :: 12:53 صبح :: نویسنده : اعظم وثوقی
شاید تو هم درگیر خواسته ای هستی و مدام اونو از خدا می خواهی ... شاید تو هم خیلی وقته اصرار می کنی التماس می کنی ...
گره کارت باز نمیشه حرصت اون وقتی در میاد که خواسته ات نه دنیاست نه حرومه نه خلاف شرعه بلکه بر عکس مایه قوام دینته
گوشتو بیار جلو تا بگم راز این ندادن ها چیه ! من چند وقت دیگه میرم کربلا... برگشتم به امام حسین گفتم با سوز دل و دل شکسته گفتم آقا نمیام ( مشکل با کربلا رفتن حل نمیشه ها.... صبر کن اتفاقا با کربلا رفتن هم درست نمیشه دلتو الکی خوش نکن! چون یه بار رفتم باز نشد این بار دفعه دومه) قبلش که بقیه داستانو بگم یه سوال! تا حالا شده شما آرزو کنید ولی آرزوی شما برای اطرافیانتون برآورده بشه؟ آقا! اصلاً هی ما ارزو کردیم در حق بقیه برآورده شد جلوی چشمای خود من! خدا همونی که من ازشش خواسته بودم صاف می داد به یکی دیگه! عین همونی که من میخواستم! عین عینش! گریه هاشو من می کردم دعاهاشو می کردم، برای بقیه اجابت می شد اونم صاف جلوی چشمت برای اطرافیان! یه بار به خدا گفتم : ببین خدا ... قبول نیست !!! اینم شد بازی! اصلاً من میرم بعد میدیدم ای بابا کجا بریم؟ هرجا میریم مال اونه خب بخشکی شانس! اینم هویت بود! مخلوق خدا بودن! عبد و بنده خدا بودن! هیچ راه نجاتی هم که از دست این خدا نداری که ( خاک بر فرق سرت با این آدم بودنت) هیییییی هیچی دیگه ما بودیم و مجبور آباد خدا! دیدیم که نمیشه به قول دار و دسته برادر گرانقدر اپوزیسیون داش مهاجرانی وزیر اسبق ارشاد اسلامی !! علیه خدا هم تظاهرات راه انداخت! دیدیم همه حرفای این دوم خردادی هم چرند از آب در اومد! بابا کشک چی؟ دوغ چی؟ اون سروش بود نمی دونم کدوم از لامپک فکر را بود(بخوانید روشنفکر البته لامپ سوخته!) می گفت علیه خدا هم میشه تظاهرات کرد! یعنی الان مهاجرانی اگر پینوکیو بود ده بار این شکلی شده بود با این دروغایی که با رفقاش به خدا بسته والا ... بلا ... ما رفتیم تظاهرات کنیم علیه خدا! خدا زد در گوشمون گفت برو بشین بینم بچه پر رو! دم و دستگاه خدا وزارت کشور نداشت مجوز تظاهرات صلح آمیز بگیریم! اپوزیسیون نظام هم نداشت! خدایی من و تو و گوگوش و بی بی سی فارسی و عربی هم نداشت! بگم اونا پشتم وایسن شاید به جایی برسه! تازه تازه فهمیدیم که چه کلاه هایی سر ما گذاشتند و چه دروغ هایی به اسم روشنفکری تو کله های ما کردند! هیچی دیگه خدا یواشکی تو گوش من گفت : ببین من بهت میدم ولی اینقدر منو واسه این چیزا نخواه! چقدر میایی هی این آبنبات و چی توز موتوری ها رو از من می خوای خسته شدم!پس من چی؟ کی منو می خوای؟ خدا هم از دست من خسته شده بود! خدا وسط همه خواسته های ما گم شده .... این همون رازی بود که این جا برملاش کردم ... برگردیم سر داستان کربلای خودمون! هیچی برگشتم با قلبی که از یه درد 7-8 ساله شکسته و خونه همچین یهو ترکیدم و اشک بود که از چشام میومد... برگشتم گفتم آقا نمیام .... اقایی ! سرور منی! دعا میکنم شما پیروز شید ! برای عاشورا کار میکنم برای امام زمانت کار میکنم ولی کربلات نمیام آقا... با پر رویی گفتم اگه میتونی حالا مجبورم کن! احساس کردم دل یکی از من بیشتر شکست و سخت تر از من گریه کرد! ولی به قول بچه ها داغ بودم نفهمیدم چه غلطی کردم! گذشت ... یکی دو روز گذشت ... روان درمانی خدا روم اثر کرد و باز از اون شتلق هایی که معمولاً اثرش صد درصده و تضمینی جواب میده زد زیر گوش دلمون! و من موقتاً باز ادم شدم! حالا میخوام برم کربلا که امام حسین بگه دیدی آوردمت و هیچ غلطی نتونستی بکنی غلط کردمو واسه این روزا گذاشتن دیگه
موضوع مطلب : خط خطی های روزنگار دوشنبه 92 مهر 22 :: 11:51 عصر :: نویسنده : اعظم وثوقی
خواستم بگم روح استادمون شاد دیدم بابا طرف هنوز زنده اس! هرجا هست سلامت و شاد باشه ... نمیتونم بگم ب درد باشه که نمیشه ! همین که درد جزء لاینفک زندگی زمینی بشره و هم این که کسی که بی درده با مرده فرقی نداره ... داشتم میگفتم روحش شاد سر کلاس خبرنگاری بارها به این مطلب تأکید میکرد که خبرنگار باید دریا دل باشه! یه چیزایی رو یه وقتایی می دونه که به هیچ کس حتی به همسرش هم نباید و نمیتونه بگه ... امروز دلم پر از این درداست ... و امروز اولین بار بود که بالاخره منظور استادمونو فهمیدم... اونقدر امشب این کفه دلم پره و یه چیزایی تلمباره که حتی حوصله گفتن چیزایی رو هم که میشه به بقیه گفت رو ندارم ...
موضوع مطلب : خط خطی های روزنگار یکشنبه 92 مهر 14 :: 1:19 صبح :: نویسنده : اعظم وثوقی
خبری بهتر از این؟ صبح نزدیک است! اینم خبر امشب یه خبرنگار به بچه های خوب پارسی بلاگی موضوع مطلب : خط خطی های روزنگار یکشنبه 92 شهریور 31 :: 9:56 عصر :: نویسنده : اعظم وثوقی
از بچگی یه درگیری با خودم داشتم ... وقتی یه کاری رو می کردم یا می خواستم بکنم می دیدم اون کار از من نیست از وجودم فوران نمیکنه بهش ایمان ندارم و باورش ندارم یا انجام نمیدادم یا این این که از انجام دادنش ناراحت بودم حتی اگر کار خوبی بود.حالا همین عادتو برای نوشتن دارم ... از این که ادم یهو تبش بگیره و یه چیزی بنویسه خوشم نمیاد هر نوشته ای رو که بعدها می خونم می بینم عه انگار این تو من ریشه نداشته هنوز زوده که به عنوان حرفی از خودم بنویسمش! زودی پاکش میکنم اگر کاغذ هم باشه پاره اش میکنم وای از اون روزی که این عادت از من بره خدا اون روز رو نیاره ... این صفحه هم یکی از ون ورقا بود .... زود پاکش کردم و عنوانشم عوض کردم خوبه همین حرفام یادگاری بمونه ... آخه به این حرفا اعتقاد دارم حداقل! اونم چی؟ اعتقاد راسخ! موضوع مطلب : خط خطی های روزنگار منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 108254
|
||