من یک خبرنگارم با کلی دغدغه ... |
||
چهارشنبه 93 فروردین 6 :: 10:32 عصر :: نویسنده : اعظم وثوقی
مطلبی خوندم از یک دوست ... زیبا بود ... ازش اجازه گرفتم بذارم تو وب لاگم ... گفت باشه به شرطی که با اسم مستعارم بذاری... یه دوست:
... قبلن ها که دلم می گرفت من بودم و وب لاگ قدیمی ام و دانه دانه انگشت که بر کی برد لپ تاپ نواخته می شد... دیگر ان عادت قدیمی تمام شد ... از این به بعد من و من ... آنقدر این دل سوراخ شده که چاهی عمیق از وسط دلم سردرآورده ... سرم را در این چاه می کنم و همه تنهایی ام را در آن داد می کشم ... و هربار که داد می کشم در این چاه طویل، با انعکاس این صدا دیوارهای قلبم می لرزد ... آنقدر که دستم را بر روی سینه ام می گذارم تا شاید کمی آرام شود ... تازگی ها دستم هم کاری از دستش بر نمی آید... خوب شد که اگر به درگاه شاه مردان راهم ندادند لا اقل قدری شبیه به او سر در چاه قلبمان فرو می کنم و همه تنهایی هایم را داد می کشم ... من از آن گداهایی بی چیزی هستم که همین یک ذره را هم غنیمت می دارم که در برابر هیچ بسیار است... یه دوست موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 108281
|
||