من یک خبرنگارم با کلی دغدغه ...
یکشنبه 92 دی 15 :: 1:24 صبح :: نویسنده : اعظم وثوقی

احساس خوبی دارم

امروز پدر و مادرم مدینه اند...

قرار بود یکی دو ساله دیگه نوبت ما شه اما نمی دونم چی شد یهویی شد!

از خدا خواستم که دست پدرم به پرده خونه اش برسه ... و خدا رو شکر که رسید

خوشحالم از این که او خوشحاله

خوشحالم از خوشحالی مادرم

 

--------------------------------------------------

خدا میدونه تو این 10 روز چی کشید خاله اعظم و عمه اعظم! خونه پر از نی نی کوچولوهایی که هی با هم دعوا می کنن سر یه عروسک! سر لپ تاب تو گوشیت تبلتت ! وای کی فکرشو میکرد خاله ای که اینقدر بچه ها رو دوست داره اینقدر اذیت بشه از دست این بچه ها! هیچ کدوم حتی بلد نیستن درست حرف بزنن! خب نی نی کوچولو هستن دیگه ! امروز از شدت سر درد موندم خونه نصف روزو بیهوش بودم!!! خوشحالم که همه این همه سرو صدا و شلوغی خونه که تمام امور روزمره منو به هم زده بود و کلی آبروم جلوی بقیه سر بدقولی هام رفت ختم به این شیرینی شد!

 




موضوع مطلب :



درباره وبلاگ


من یک خبرنگارم ...
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 108253